هدیه ات ، ای دوست ! دیشب تا سحر


در کنارم بود و با من راز گفت

بی زبان با صد زبان شیرین و گرم


قصه ها در گوش جانم باز گفت

قصه ها از آرزو های دراز


کز تباهی شان کسی آگه نشد

نقل ها از اشک ها کاندر خفا


جز نثار خاک سر در ره نشد

من ، درین نقش و نگار دلفریب


رازتلخ زندگانی دیده ام

چشم های خسته از اندوه و رنج


چهره های استخوانی دیده ام

دیده ام آن کارگاه تیره را


با فضای تنگ دود آلود او

...


رنگ دارد نفرت آور دود او

درد دل ها ناله ها تک سرفه ها


همصدای تق تق ابزار کار

می کند برپا هیاهوی عجیب


سینه سوز و جانگداز و مرگبار

دیده ام آن قطرهٔ خونی که ریخت


بر درخشان نقره یی از سینه یی

پاره یی دل بود و خونش کرده بود


بیم فردایی ، غم دوشینه یی

سایهٔ ترسی به چهری نقش بست


وای ! اگر دانند از بیماریم

کودکان را از کجا نانی برم


روزگار تنگی و بیکاریم ؟

دیده ام آن طفل کارآموز را


با رخ در کودکی پژمرده اش

گاه ، همچون اخگری سوزان شود


چهر از استاد سیلی خورده ا ش

اشک ریزد اشک دردی جانگداز


زان دو چشم چون دو الماس سیاه

بیم عمری زندگی با درد و رنج


می تراود زان توانفرسا نگاه

آب و رنگ هدیه ات ای نازنین


از سرشک دیده و خون دل است

بازگرد و بازش از من بازگیر


زانکه بهر من قبولش مشکل است

گرچه بود این هدیه زیبا و ظریف


چشم ظاهر بین سیمین کور بود

وانچه را با چشم باطن دید او


آوخ آوخ ، از ظرافت دور بود